پس از رفتنت
نویسنده: آرمیتا(شنبه 85/9/18 ساعت 12:28 عصر)
پس از رفتنت آرزوهایم را دفن خواهم کرد.
دفتر خاطراتم را به آب خواهم انداخت و قاب عکس اتاقم را به پستوی زمان خواهم سپرد.
نبودنت را باور خواهم کرد و اجازه ورود هیچ نگاهی را به رویاهایم نخواهم داد.
اما کاش قبل رفتنت به گنجشک های شهر بسپاری برق انتظار را در چشمانشان نگاه دارند.
شاید رفتنت را برگشتی دوباره باشد!
پس از رفتنت
نویسنده: آرمیتا(شنبه 85/9/18 ساعت 12:26 عصر)
پس از رفتنت آرزوهایم را دفن خواهم کرد.
دفتر خاطراتم را به آب خواهم انداخت و قاب عکس اتاقم را به پستوی زمان خواهم سپرد.
نبودنت را باور خواهم کرد و اجازه ورود هیچ نگاهی را به رویاهایم نخواهم داد.
اما کاش قبل رفتنت به گنجشک های شهر بسپاری برق انتظار را در چشمانشان نگاه دارند.
شاید رفتنت را برگشتی دوباره باشد!
غروب
نویسنده: آرمیتا(شنبه 85/9/18 ساعت 12:13 عصر)
غروب را پشت شیشه ها بگذار وپنجره ها را ببند
و در آن سوی خورشید جاودان عشق را در قلبت جا بده.
به بغض آسمان خیره شو و خود آرام آرام ببار.
ابرها را یکی یکی ورق بزن تا به آسمان صاف و یکرنگ صداقت برسی .
گامهایت را در راه پر پیچ و خم زندگی استوارتر بگذار و هیچ هراسی به خود راه نده.
نهایت شب
نویسنده: آرمیتا(جمعه 85/9/17 ساعت 5:51 عصر)
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
فقر
نویسنده: آرمیتا(جمعه 85/9/17 ساعت 5:47 عصر)
اینم واسه اونایی که عاشق احمد شاملو هستند.
از رنـــجــی خستـــه ام
که از آن من نیست
بر خـــاکــی نشسته ام
که از آن من نیست
.
با نــــامــــــی زیسته ام
که از آن من نیست
از دردی گریسته ام
که از آن من نیست
.
.
از لذتی جــان گـــرفته ام
که از آن من نیست
به مرگی جان می سپارم
که از آن من نیست
لیست کل یادداشت های این وبلاگ